۱-۳-۴ تفاوت غرور با رجاء
یکی از اموری که مورد اشتباه است و انسان به واسطهی آن فریب میخورد، تمییز ما بین غرور و رَجاء است. و کاملاً روشن است که غرور از بزرگترین جنود ابلیس است، به خلاف رَجاء که از جنود رحمان عقل است؛ با این که این دو، هم به حسب مبادی و هم به حسب آثار مختلف و متمایزند.[۵۹]
شیطان بعضی افراد مغرور را به اینصورت فریب میدهد که خداوند ارحم الرّاحمین است و گناه گناهکاران در نزد رحمت او چیزی نیست و نا امیدى از کرم او مذموم و امید به رحمت او محمود است، ابلیس ایشان را به اینخدعه فریفته، مرتکب انواع گناهان مىگرداند و از اینکه مقتضاى کرم و حکمت چیست غافل میکند و فراموش میکنند که آنچه ایشان دارند حماقت است نه رجاء.
۱-۴ تاریخچه مبحث غرور
۱-۴-۱ فلسفه غرب
پیشینهی تاریخی واژهی غرور و افتخار[۶۰] به دورهی یونان ماقبل سقراط برمیگردد. یونان باستان متشکل از دولت شهرهای مستقلی بود که اغلب اوقات با هم در جنگ بودند. شهروندان هر شهر[۶۱] از اینکه به آن شهر تعلق داشتند، احساس غرور میکردند.[۶۲]
همهی صفات و خصایص مردم آتن دست به هم داده تا این کشور-شهر را به وجود آورده است. در آتن، قدرت و شهامت، هوشمندی و زبان آوری، عصیان طلبی و حب مال، غرور و وطن دوستی، و جمال پرستی و آزادی خواهی در آنان به وجود آمده و به هم پیوستهاند.
در این دوران، فضیلت با افتخار و حرمت ملازمه دارد، افتخار و حرمت در ادوار باستانی زندگی اجتماعی، از قابلیت و دلیری و خدمت، جداییناپذیر بود.
در نظر هومر و اشراف عصر او دیگران از ادای احترام به یکدیگر خسته نمیشوند، زیرا تمامی نظام اجتماعیشان متکی بر حرمت است. عطش اینان به افتخار و حرمت، سیری ناپذیر است و خود این عطش، کیفیت اخلاقی است.[۶۳]
قهرمانان اشعار حماسی هومر(حدود ۸۰۰-۷۰۰ق.م) آرمانهای اخلاقی برجستهای را برای یونانیان فراهم آوردند. آیین قهرمانی، در این نصیحت که پدر آشیل خطاب به او کرده بود خلاصه میشد: «همواره سرآمد باش و بهترین و فائق بر دیگران». در آثار هومر، اشتیاق شدیدی برای تفوق قهرمانی به چشم میخورد؛ در حالیکه هسیود علیه زیادهروی و تکبر هشدار میدهد.[۶۴]
بنابراین، غرور و افتخار در این دوران نه تنها به عنوان رذیلت در نظر گرفته نمیشد؛ بلکه از آن بهعنوان یک ارزش انسانی و منش پهلوانی یاد میشد. البته زیادهروی در هرچیزی از جمله غرور که به تکبر منجر میشود، همواره زشت و غیر انسانی بود.
سقراط با اشاره به اشعار هومر، ضمن اینکه پشتوانههای جنبهی غرور شخصیت خود را با ارجاع به قهرمان اسطورهای و نیمه خدایی مانند آشیل، کسب میکند؛ و به عبارتی خود را همچون آشیل که خطر مرگ را در مقابل تسلیم شدن به ننگ، حقیر میشمارد تأیید میکند، به تجدید نظر در مورد ایدهی قهرمانگرایی سنتی میپردازد. او با ترجیح مرگ، ننگ را در موضعی جای میدهد که با حضور ضعف و غیبت غرور همراه است. به بیانی دیگر سقراط بر بخشی از انگیزهی آشیل برای خونخواهی دوستش پاتروکلس متمرکز میشود که با زندگی همچون ترسوها و نشستن و مورد طعنه قرار گرفتن، بیگانه است و از اینرو مرگ زمانی ترجیح داده میشود که غرور شخص، اجازهی نوع خاصی از زندگی طولانی توأم با ضعف را نمیدهد.[۶۵]
در واقع، اینجا غرور سقراط با آنچه در لفظ یونانی، «هوبریس[۶۶]» خوانده میشود نه از نوع تئولوژیک است که به بیان برونواسنل (۱۹۸۲)، به معنای «پا فراگذاشتن از محدوده بشری و خواست انسان برای پر کردن فاصله پل نزدنی میان خود و خدایان» باشد؛ موقعیتی که انسان یونانی میاندیشد خودکفا و بی نیاز از خدایان است –و نه هوبریس از نوع اخلاقی یا آنگونه که دوور(۵۴:۱۹۷۴) میگوید به معنای رفتار فیزیکی-کلامی خودسرانه، تهدید آمیز، غیرمحترمانه و تجاوزکارانه شهروند علیه شهروندان دیگر به گونهای که گویی با یک برده یا بیگانه روبرو است، بلکه به نظر میرسد غرور سقراط، غروری روانشناسانه است که هم متمایز از تکبر و تفرعن و فخر فروشی میباشد و هم با آنچه نائومی رشُتکو[۶۷] (۵۸:۲۰۰۶) «خودپرستی روانشناختی» مینامد، متفاوت است زیرا این نوع اخیر نیز بیانگر آن است که «شخص، به طور گریزناپذیری آنچه به نفع خودش است انجام میدهد اما توجهی به آنچه باید انجام دهد ندارد.»[۶۸]
بنابراین غرور در اندیشهی سقراط جایگاه و ارزش ویژه ای دارد، البته غروری که باعث حفظ عزت نفس انسان و اجتناب از زندگی همراه با ذلت است.
در اندیشهی افلاطون، غرور به عنوان رذیلت و در معنای منفی است. او در کتاب چهارم رسالهی قوانین میگوید که اگر کسی به ثروت و مقام و زیبایی، مغرور شود و از روی غرور و نادانی گمان کند که نیازی به راهنما و رهبر ندارد، بلکه خود قادر است که دیگران را رهبری کند، خدا او را به حال خود میگذارد، و پس از اینکه از خدا جدا ماند در حلقهی همکیشان خود در میآید و مانند آنها زندگی را با لگام گسیختگی پیش میبرد و در جهان آشوب و نفاق به پا میکند، هرچند در ابتدا قهرمانی بزرگ مینماید ولی عاقبت با عدالت مجازات میشود و به هلاکت میرسد.[۶۹]
از نظر افلاطون، غرور نوعی جهل است که انسان را از رسیدن به خدا دور میسازد. البته در نظر افلاطون، تواضع در همه جا نیز فضیلت نیست و در بعضی مواقع باید غرور و تکبر ورزید، یکی از مواردی که از نظر افلاطون باید غرور داشت، تکبر در مقابل متکبر است، او میگوید: مردی که به بیماری بدخواهی دچار است و بزرگی خود را در کوچکی دیگران میجوید نه تنها از فضیلت راستین بیبهره است، بلکه با رفتار زشت خود دیگران را دچار یأس میکند و بدینسان مسابقهی فضیلت را در جامعه غیر ممکن میسازد. هرکس باید در آنِ واحد هم بسیار دلیر و سختگیر باشد و هم بسیار فروتن و مهربان. از نظر افلاطون، غرور و خودخواهی موجب میشود که فرد دربارهی حقیقت و نیکی و زیبایی، داوری نادرست کند و همواره خود را برتر از حقیقت بداند و زیباییهای دیگران را نادیده گرفته، نیکیهایشان را انکار کند.[۷۰]
همچنین افلاطون میگوید، با آنکه روح ما از سر غرور میپندارد که حقی طبیعی برای برخورداری از معرفت را دارد، اما نمیتواند کشف کند که حقیقت چیست و چگونه و چه هنگام میتوان به آن دست یافت.[۷۱]
در ادوار بعدی تاریخ یونان، «حرمتدوستی» که در بین یونانیها به نوعی فضیلت بود دیگر مایهی ستایش نیست، بلکه با جاهطلبی در ذهن ما مشابهت دارد. با اینحال، حتی در دموکراسی بارها پیش میآید که حرمتدوستی از روی استحقاق، چه در سیاست و چه در رفتار فردی، ستوده میشود. توصیف ارسطو از «بزرگمنشی» در اخلاق نیکوماخوس، شرافت اخلاقی این شیوهی تفکر را برای ما قابل فهمتر میکند. اندیشهی اخلاقی ارسطو در موارد متعدد مبتنی بر اخلاق اشرافی یونان باستان است.
تلقی بزرگمنشی و غرور همچون فضیلتی اخلاقی، در مرحلهی اول برای ما تعجبآور است و عجیبتر اینکه ارسطو این فضیلت را در ردیف فضایل دیگر نمیداند، بلکه وجود فضایل دیگر را شرط تحقق آن میداند و آن را به یک معنی به عنوان «زینت همهی فضایل» قلمداد میکند.
از نظر ارسطو پاداش هر فضیلت، احترامی است که دیگران باید در برابر فرد فضیلتمند از خود نشان دهند. از اینرو بزرگمنشی، فضیلت والایی است. البته ارسطو تصریح میکند که رسیدن به بزرگمنشی حقیقی برای انسان بسیار دشوار است.[۷۲]
مرگ اسکندر کبیر، آغاز دورانی را نشان میدهد که بنا به قرارداد، آن را دوران یونانیمآبی فرهنگ یونانی مینامند. دورهی یونانیمآبی دورهای است که در آن فیلسوفان، تابع فلاسفهی یونانی پیشین بودند. مهمترین مسلکهای دورهی یونانی مآبی، «اپیکورگرایی» و به دنبال آن «رواقیگری» بود. پایهگذار مکتب رواقی، زنونِ کیتیونی[۷۳] (حدود ۳۳۶-۲۶۴ ق.م) بود، که اندیشههای خود را زیر رواقی[۷۴] در آتن منعقد میساخت.
زنون، خود، فلسفه را به طبیعیات، منطق و اخلاق تقسیم میکرد. منطقِ وی بر پایهی اُرغنونِ ارسطو بود، امّا میگفت که هر معرفتی سرانجام به ادراکات حواس بر میگردد. نظرش در باب طبیعیات، مانند همهی رواقیان اساساً مادّی بود. در نظر او هر چه حقیقت دارد، مادّی است. قوه و ماده(یا جان و جسم)، حقیقتِ واحد هستند و با یکدیگر مزجِ کلی دارند، و وجودِ یکی در تمامیِ وجودِ دیگری است.
«در اخلاق، زنون، فضیلت را مقصودِ بالذات میدانست و عقیده داشت که زندگانی باید با طبیعت و قوانینِ آن سازگار باشد؛ و آزادیِ واقعی زمانی به دست میآید که انسان شهوات و افکارِ نادرست را به یک سو نهد، و تا میتواند وارستگی پیشه کند. رِواقیان به سبب پیروی از این اصول نزد عامه، به نخوت و غرور و بی قیدی معروف بودهاند.»[۷۵]
در قرون وسطای اولیه، آباء کلیسا تأثیر بسیار زیادی در شکلگیری تفکر اخلاقی داشتند. در میان آباء کلیسا آگوستین یکی از پرنفوذترین چهرههاست. او در نظریاتش از اندیشههای افلاطون استفاده میکرد.
در مورد رابطهی غرور با گناه نخستین آگوستین میگوید: «آدم به همکاری حوا و غرور نفسانی از آزادی اراده، از فرمان خدا سرپیچید. بدینجهت آدم و نسلهای بعدی او دچار «معصیت جبلی» شدند. پس همهی افراد بشر از لحظهی تولد آلوده به گناه هستند.»[۷۶]
آگوستین، غرور را رذیلتی اساسی میدانست و عشق به خویشتن را مانعی برای تحقق عدالت الهی که همان صورت عدالت است میانگاشت. او معتقد بود که اگر کسی فعلش منطبق بر معیار فعل عادلانه باشد ولی انگیزهی او برای این کار نه عشق به معیار عدالت، بلکه حفظ و صیانت خویشتن باشد، کاری عادلانه انجام نداده است. در مقابل، فضیلت اصلی بشرتواضع است. چون بدون آن هیچکس نمیتواند عشق به خدا داشته باشد و در اینصورت نمیتواند هیچ فضیلت دیگری را کسب کند. به نظر میرسد در اینجا هنوز بین افتادگی و تواضع ممدوح و خفت و خواری نفس و تواضع مذموم مرزی وجود ندارد و عشق به خدا در مقابل عشق به خویشتن قرار گرفته است.[۷۷]
سرانجام از قرن ششم ق.م به بعد، غرور که در اصل اندیشهای حقوقی و نقطهی مقابل «دیکه» (عدالت) بود ، به صورت مفهومی دینی در آمد و معنی گرایش به بزرگتر شدن نسبت به خدایان را پیدا کرد و اصطلاح کلاسیک برای بیان احساس دینی عصر جباران گردید.[۷۸] از این زمان به بعد غرور، در معنای منفی و به عنوان رذیلت در نظر گرفته شد و اخلاقیات مسیحی بر مبنای آموزههای دینی شکل گرفت.
از قرن ششم تا دوازدهم، مراکز آموزش در اروپای غربی، دیرهایی بود که وقف آداب و دستورات خاص شده بود. یکی از نکات ویژه و مهم، شرح بندیکت از «نردبان تواضع» است که طبق نظر آن، راهب از مقام خوف خداوند و عبور از فضایل فرعی مختلف همچون حرمت و وقار، شروع میشود و «هنگامیکه تواضع درونی راهب در سلوک بیرونی او نمود یابد» به مرتبهی دوازدهم نایل میشود.[۷۹]
بنابراین از دیدگاه رهبانی، تواضع فضیلتی است که در تعارض با فضایل فرهنگ باستانی همچون غرور و افتخار است. در این زمان غرور به عنوان رذیلت در نظر گرفته میشد.
در قرون وسطای متأخر، مشخصهی فلسفه اخلاق در غرب لاتینی، مزج و اختلاط دو سنت اخلاقی است که یکی در کتاب مقدس و دیگری در اخلاق فلسفی باستان ریشه دارد. از دهه پنجم قرن سیزدهم، اخلاق ارسطو متن مؤثر و بیرقیب اخلاق قرار گرفت و فقط آثار آگوستین بود که آن را به مبارزه میطلبید. در این دوران، فضایل و رذایل بر مبنای این دو منبع متفاوت، مشخص میشدند. برخی تحت تأثیر اخلاق ارسطویی فضایل و رذایل را تعریف میکردند و برخی دیگر نیز با توجه به اندیشهی آگوستینی این مباحث را مطرح میکردند. به عنوان مثال توماس آکویناس در شرح و تفسیرهایش بر نوشتههای اخلاقی ارسطو، مسائل اخلاقی را با شیوه و روشی فلسفی بررسی میکرد.
در کتاب جامع الهیات، توماس آکویناس اخلاق را در بافت الاهیات قرار میدهد؛ برای مثال او در بحث از خرید و فروش میگوید که گرچه ممکن است گرانفروشی طبق قوانین انسانی مجاز باشد، اما قانون الهی چیزی را که خلاف فضایل اخلاقی باشد بیمجازات نمیگذارد.
توماس آکویناس از مباحث آگوستین و عقاید گرگوری استفاده کرد و تحول گستردهای در نظریاتش اتفاق افتاد. از نظر آکویناس، غرور به عنوان انگیزهای برای نظم دادن به انسان باید ستوده شود و به عنوان تلاش برای تحقیر کردن خدا باید کنار گذاشته شود. به همین دلیل غرور از نظر آکویناس، پلیدترین گناهان و مادر همه رذایل است. او با استفاده از نظریات آگوستین، غرور را بهعنوان رذیلت در نظر میگیرد.[۸۰]
در طی قرون ۱۷و ۱۸ تعداد بیشماری از نظریههای اخلاقی اصیل و باارزش منتشر شد. در این دوران فیلسوفانی همچون هابز، هیوم و هاچسون نظریات خود را ارائه دادند. در این بین هیوم، حکم اخلاقی در مورد غرور را مبتنی بر دو اصل همدلی و مقایسه میداند، این امر، منجر به دیدگاه نسبیگرایانه او در تعریف غرور گردید.
او موضوع غرور را خود معرفی میکند و میگوید: «ابتدا باید میان موضوع و علت انفعال فرق گذاشت. موضوع غرور و فروتنی “خود” است، یعنی توالی تصورات و انطباعاتی که از آنها خاطره و آگاهی نزدیک داریم. موضوعات دیگری که هنگام احساس غرور یا فروتنی در ذهن داریم، همیشه به نسبت با “خود” به لحاظ میآیند و وقتی که “خود” به لحاظ نیاید، نه غرور در میان است نه فروتنی. اما گرچه “خود”، موضوع این دو انفعال است، علت کافیشان نتواند بود. چرا که در اینصورت مقدار معینی از غرور میبایست همیشه همراه با اندازه مطابقی از فروتنی بیاید و برعکس.»[۸۱]
سرانجام در عصر حاضر نیز فیلسوفانی همچون تیلور مباحث مربوط به غرور را مطرح کردند و در مباحث خود هم از اخلاق دینی و مسیحی که غرور را جزء هفت گناه کبیره قرار داده بود و هم از اخلاق ارسطویی که غرور را بهعنوان «زینت فضائل» مطرح کرده بود، استفاده کرده و غرور را بهصورت نسبی تعریف کردند.
۱-۴-۲ فلسفه اسلامی
از آنجا که مباحث اخلاقی در فلسفهی اسلامی تا حد زیادی متأثر از آیات و روایات است، بنابراین در مورد پیشینهی موضوع غرور نیز ما به قرآن رجوع میکنیم.
نخستین جرقههای غرور از نظر قرآن، در آغاز آفرینش انسان و در چهرهی شیطان دیده شد، هنگامیکه خداوند به او خطاب کرد: چه چیز تو را مانع شد از اینکه بر آدم سجده کنی، شیطان با لحنی غرورآمیز گفت: من از او بهترم! مرا از آتش آفریدهای و او را ازگل، «قالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ»[۸۲] شیطان بر اثر غرور بیش از حد خود نتوانست برتری خاک از آتش و برتری توبه را بر لجاجت و اصرار بر گناه دریابد و برای همیشه مطرود و ملعون درگاه الهی شد.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید. |